معرفی و تحلیل رمان اسم من میناست/ اثر دیوید آلموند
اگر کتابی باشد که هر نویسندهای باید آن را بخواند، آن همین کتاب است. سقوط به دنیای کودکی و مرور تخیلات ناب و بکر آن دوران، بدون شخصیتهای تیپیکالی و چاشنیهای دارک اجتماعی و تجربههای تلخ پشت عینک بزرگسالی. لطیف و استادانه؛ اینها کلماتی بودند که هنگام تمام کردن کتاب در توصیفش گفتم. جادوی شب و دختر نه سالهای با هوش سرشار که تلاش میکند با مرگ ناغافل پدرش کنار بیاید. دنیا به دور مینا میگردد و شما با این کتاب به مینا تبدیل میشوید. به دختر بچهای نه ساله. این رمان با سنتشکنی در روایت و جملهسازی، به قدری شما را به خودش علاقهمند میکند که امکان ندارد آن را نیمه رها کنید، یا حتی برای مدتی طولانی از خواندنش سر باز بزنید؛ باید هر شب، پیش از خواب، مینا را بخوانید، این الزامی است که شخصاً آن را تجربه کردم.
داستان به سبکی پر، به عُمق کیهان با معنا است. شگفتی آن در سادگیاش است و البته دانستن این نکته که نویسنده مرد مسنی است و به زبان دختر کودکسالی، قصهگویی میکند. زمانی که بزرگسالی، کودکی را بازسازی میکند، هوشیاری مخصوص سن و سالش را در شخصیت و نگاه کودک به فضا و زمان منتقل میکند. این ضروری است؛ چون کودکان به توصیف خود نمیپردازند. آنها از محدودهی تعریف و معرفی آزادند. بنابراین زحمت بازشناختن این دوران حساس زندگی به دوش آنانی است که صادقانه با کودکان همزادپنداری میکنند و به یاد دارند که خود روزی بچه بودند و بچه بودن در عین احمقانه بودن، بسیار وسیع و اعجابانگیز است. اصلاً باید گفت که عالم دیگریست که نیاز به کشف و ماجراجویی دارد. کودک در جهان بزرگسالان ماجراجویی میکند و بزرگسالان در جهان کودکان.
به علاوه این کتاب با تقریب نسبتاً جالبی، مرا به حال و هوای زمانی که بُرد که برای نخستین بار دنیای سوفی را خواندم. نه به آن اندازه فلسفی و جدی، تنها در میزان و شکل ایجاد تأثر در خواننده. تکانی مانند موج ملایمی که از دریا راه میافتد و در مقابل دنیای سوفی یک دریای طوفانی زیر آسمان نارنجی و ارغوانی یک غروب بود.
یکی از بخشهای قابل توجه رمان برای من، زمانی بود که مینا فهمید آنقدرها هم با دیگران تفاوت ندارد. در سراسر داستان، مینا باور دارد که یک نابغه است و این بیراه نیست. او ذهن پرشور و خلاقی دارد و خواننده را به فکر کردن مانند خودش تشویق میکند. گرچه او هنوز غمگین است. اصلاً مگر چیزی هم هست که بتواند رنج مرگ پدری را برای کودکش تسلی بدهد. تسلی را که برای بزرگترها و بالغترها ساختهاند. کودکان باید چه کنند؟ مینا اینکار را کرد؛ او از مدرسه خارج شد و در خانه درس خواند، بدون هیچ دوست و رفیقی و سپس شروع به نوشتن کرد. او خودش را از دنیا جدا کرد تا بتواند راهی برای فهمیدن این موضوع بیابد؛ دنیای بدون پدرش!
برای پناه بردن به این خلوت رویایی و پر از واژههای پرنده، مینا تظاهر میکرد که کودک ویژهای است و مدرسه و معلم و همکلاسیها، او را درک نمیکنند. و البته حقیقتاً او را درک نمیکردند؛ به هر حال این دختر سوگوار بود و بسیار با استعدادتر آنچه که مدرسه بتواند بفهمد. اما مینا به هماناندازه که به خلوت کردن نیاز داشت، به آنها هم نیاز داشت. به دوست و به آموزش، حتی اگر برای او کافی نباشند. پس او میتواند هم متفاوت باشد و هم مانند دیگران. گاهی آدم خیال میکند این دو از هم جدا هستند، در حالی که غیر از این است.
و این آماندا همیلتون شاعر و مرموز که با بیتهایش وجود کایا را به نمایش میگذاشت. گویا روح کایا در جسم آماندا ظاهر میشد و سرود میخواد. و یا شاید این روح آماندا بود که در جسم کایا حلول میکرد و میخرامید. کایا در شهر یک غریبه بود، درحالی که نیزارها، آبراهها و دریا جلوهای از ذات او بودند.
تمام پیچیدگیهای شخصیتی کایا با مرداب، جانوران و جانداران ساکن در همسایگی او و همچنین آسمان و ساحلهای مملو از صدف، در بند بند رمان حضور دارند. با این وجود رمان همراه میشود با روابط عاشقانهای که زندگی کایا را برای لحظاتی متحول میکنند. تیت مانند آفتاب بر سایههای زندگی کایا میتابد و عاشقانه از او حمایت میکند. تیت زیبایی روزهای کایاست. از او دور میشود، اما ترکش نمیکند. آنها از کودکی تا کهنسالی به یکدیگر پیوند خوردهاند.
اما چِیس غیرقابل درک است. او کایا را دوست داشت، ولی برایش کافی نبود. کایا برای او لذتهای گاه و بیگاه اعجابانگیزی بود که نمیخواست جاودانهاش کند. چیس اندروز همانند یک عروسک جذاب شهری، مصنوعی، سطحی و ناقص بود. کایا نتوانست با او به کمال برسد، بلکه حتی سقوط هم کرد و تحقیر شد.
رمان جنایی میشود. چیس اندروز میمیرد یا به عبارتی کشته میشود. عناصر داستان از کوچکترینها و کماهمیتترینها تلاش میکنند ما را در حل این معما یاری کنند. انگشتهای اتهام با قضاوت و قساوت به سوی کایا برمیگردند و به همین دلیل کایا باید تنهاییهای دردناکتری را سپری کند.
کایا ترک شد. از طرف همهی آدمهای زندگیاش. خواهرها و برادرها، مادرش، پدرش، عشقهایش! گرچه تیت و جودی، برادرش، بازگشتند و به او خانوادهای تازه و خوشبخت دادند، اما نمیتوان فراموش کرد که کودکی چهارساله چگونه به تنهایی شکم خودش را سیر میکرد و توانست در اعماق ناکجاآباد زنده بماند. در عین حال حضور شبحگونهی مادرش را در داستان شاهد هستیم. با آنکه او رفت اما رنجش پایان نیافت. و حتی برای بازگشت دیر بود. اما نشانههایی برای کایا در زندگی به جا گذاشت که همینها کایا را تسلی میدادند.
در نهایت باید از دوستان کایا، مِیبل و جامپین، متشکر باشیم که با وجود تبعیضهای نژادیای که خودشان متحمل آن بودند، این کودک بیپناه را تنها نگذاشتند و خلأ والدین را برایش پر کردند. این رمان سرنوشت کاترین کلارک، با اسم مستعار کایا بود که توانست اثری عمیق در جان مخاطب بگذارد و نگاه او را به طبیعت رامنشدنی و بکر کارولینای شمالی، تغییر دهد.
معرفی و تحلیل رمان سندروم ژولیت / اثر ضحی کاظمی
عشق، درون مایه ی اصلی این کتاب است. اِلمان های علمی - تخیلی در کتاب، به زیبایی آینده ی دیستوپیایی تهران را به ما نشان می دهند و کمک می کنند مسائل اخلاقیِ تکنولوژی و سیاست ها را بار دیگر رصد کنیم که چگونه فرهنگ و جامعه ی ما را تحت تأثیر قرار می دهد. نویسنده از این نظر کاملاً حرفه ای عمل کرده است، هرچند که نمی توان این اثر را بی عیب و نقص عنوان کرد؛ با این حال رسالت خود را در امر علمی - تخیلی به انجام رسانده است. به غیر از این، کتاب وجه عارفانه و روح نوازی هم دارد که مانند پیچک عَشقه، به دور کاغذها گره خورده است. جامعه دیستوپیایی تهران در آینده متشکل از مردمانی است که توانایی عشق ورزی را از دست داده اند. دلیل آن واقعه ای موسوم به « سال سم» معرفی شده است. پس از آن ترشح هورمون های عشق در پاسخ به رفتارهای عاشقانه و محبت آمیز متوقف شد و برای احیای آن شرکت های فروش عشق دست به کار شدند. درحالی که این شرکت ها تمام قدرت را دست دارند و حتی در امور سیاسی به راحتی دخالت می کنند، مردم طبقات پایین تر جامعه برای دستیابی به رفاه و عشق، خودشان را وقف خدمت به سرمایه داران می کنند. روزگار به همین منوال سپری می شود که شهریار، نماد یک انسان عدالت جو و آگاه، وارد پرونده ی پیچیده ی خودکشی دختری می شود، که سرنوشت عجیب ترین تجربه را برای او رقم می زند. از داستان این طور برمی آید که شهریار دل به زنی می بندد که پیش تر از این مُرده است. هیچ وصالی در کار نیست؛ حداقل نه در این دنیا. از جنبه های گوناگونی می توان به بررسی داستان پرداخت، اما من می خواهم رابطه ی میان کنترل و ضدکنترل رمان را تحلیل کنم. انسان ها همواره برای کسب قدرت و نفوذ خود در ارکان دنیوی، علاقه ی زیادی برای کنترل کردن همه چیز از خود نشان داده اند. این میل و علاقه را می توان در خیلی از افراد معمولی جامعه هم دید. کسانی که تلاش می کنند تمام زندگی خود و عزیزانشان را تحت نظارت بگیرند تا مبادا کم و کاستی پیدا کند یا آسیب ببیند. توجه بسیار و این توهم که مُتولی امر همه چیز را سنجیده است و برنامه بی عیب و نقص درحال اجرا می باشد، در ما یا حداقل افراد طماع و وسواس زده، این احساس را ایجاد می کند که همه چیز تحت کنترل است. ناگهان فاکتورهایی هویدا می شوند که می توان برخی را پاسخ طبیعت دانست و برخی را از جانب اراده ی انسانی که سیستم کنترل گر حاکم را دچار نقص می کنند و شروعِ پایان این سیستم را رقم می زنند. در این جا شهریار خود به تنهایی نماد ضدکنترل است، علیه شرکت های فروش عشق، مادرش و زنانی که او را می خواهند. همچنین گروه های زیرزمینی مجاهد راه عشق، ضد کنترل های دیگر داستان هستند. اما مهم ترین ضد کنترل، عشق میان زن و مرد در رمان بود که علیه تمام باورها، ناامیدی ها و ظلم ها توانست ستون های شرکت های عشق که کنترل های داستان بودند را در هم بشکند. اون چه که انسان های جاه طلب آینده سعی می کردند از نبودش سوءاستفاده کنند، ظهور می کند و به امپراتوری سرمایه پایان می دهد.
معرفی و تحلیل رمان کبوترهای وحشی / اثر ایمی تیمبرلیک
همان طور که متوجه شدید عنوان اصلی کتاب، با عنوان ترجمه ای آن متفاوت است. اما در عین حال هردو نام به موضوع داستان می آید. یک درام وسترن لذت بخش و تجربه ای متفاوت از زندگی یک دختر نوجوان و حوادث سالی از سالیان زندگی او. داستان ماجراجویانه ست و از نظر زیبایی رضایت بخش بود. فانتزی نیست اما توصیفات هنرمندانه ی تیمبرلیک، فضاهای خیال انگیزی برای خواننده ایجاد می کند؛ مانند وقتی که آگاتا همراه یک چتر به دل سیلی از کبوترهای وحشی و مهاجر می زند. صحنه ای که در این لحظه از زبان جُرجی درمورد آگاتا و بی پروایی او نقل می شود، ذهن را به سوی درک آن و تخیلی روح نواز سوق می دهد. سفری که جُرجی در کنار بیلی آغاز می کند به قدری جذاب نوشته شده است که انگار خود مخاطب دارد لحظه به لحظه آن را تجربه می کند. گویا به زمان 1871 در غرب وحشی رفته باشیم؛ همین اندازه ملموس و دلپذیر. داستان با خاکسپاری آگاتا شروع می شود. جُرجی اصرار دارد که او نمرده است. به دنبالش می ورد. تلاش و امید جرجی روی ما نیز اثر می کند و تا پایان داستان منتظر هستیم خبری از این خواهر به دست برسد. برخی خبرها و سرنخ هایی که در طول داستان مکاشفه می شوند، ناامید کننده هستن و برخی دیگر به ما می گویند که در مسیر درست هستیم و به زودی آگاتا را خواهیم دید. بیلی نقش جالبی دارد. او پسر بالغ و عاقلی است. البته شیطنتی داشت که منجر به خراب شدن نامزدی آگاتا شد. اما به غیر از آن تعهد او به نامزد خودش و مراقبت از جُورجی کم سن و سال، هم چنین مسئولیت پذیری اش در قبال برادرهای کوچکش، او را فردی قابل اطمینان و اعتماد می کند. دوستی میان او و جُرجی قابل توجه بود؛ کوتاه مدت، اندوهناک و بسیار خاطره انگیز. کبوترهای وحشی استعاره خوبی بودند از رفتن آگاتا. بازگشت به خانه در این داستان اهمیت داشت. یکی باید بازمی گشت. فوت پدربزرگ ناراحت کننده و تأثیر گذار بود. او و جرجی رابطه خیلی خوبی داشتند. اما جُرجی دیگر نمی توانست به دنبال پدربزرگش برود؛ قطع به یقین او مُرده بود و هیچ جای شک و تردیدی نمی ماند. ادبیات رمان روان، ساده و در عین حال خلاقانه ست. نکته ای در داستان باید درمورد جرجی دانست، این است که او پرشورترین، هیجان انگیزترین و احتمالاً آخرین ماجراجویی اش تنها در همان سال 1871 رخ داد. از آمد و رفت های کبوترها گرفته، تا رفتن خواهرش و فوت پدربزرگش، سفرش و دوستی با بیلی که با توجه به نفرتی که از او داشت تقریباً غیرممکن به نظر می رسید، درگیر شدن با کلاهبردارها تا پای مرگ، روبه رو شدن با یوزپلنگ وحشی، کمبود آب و کاهش بارش ها، آتش سوزی در جنگل های شمال مینه سوتا، همگی در همان سال هفتاد و یک رخ دادند. این کتاب تجربه منحصربه فردی بود در باب حادثه جویی یک نوجوان که از قضا در دوره ما نیست. همچنین باید به توانایی و استعداد عجیب جرجی در تیراندازی اشاره کرد. او نه تنها با خواهرش فرق می کرد، که اساساً با تمام دخترهای دهکده متفاوت بود. ذهن او سکون و ثبات داشت و از تغییرات فی البداهه گریزان بود. اما آگاتا پرواز می کرد و عاشق می شد. آگاتا بالغ تر و باهوش تر بود و جورجی سرسخت تر و محتاط تر. یکی رفت و دیگری ماند. پایان خوشی بود و انتظارات همگی برآورده شدند.