و این آماندا همیلتون شاعر و مرموز که با بیتهایش وجود کایا را به نمایش میگذاشت. گویا روح کایا در جسم آماندا ظاهر میشد و سرود میخواد. و یا شاید این روح آماندا بود که در جسم کایا حلول میکرد و میخرامید. کایا در شهر یک غریبه بود، درحالی که نیزارها، آبراهها و دریا جلوهای از ذات او بودند.
تمام پیچیدگیهای شخصیتی کایا با مرداب، جانوران و جانداران ساکن در همسایگی او و همچنین آسمان و ساحلهای مملو از صدف، در بند بند رمان حضور دارند. با این وجود رمان همراه میشود با روابط عاشقانهای که زندگی کایا را برای لحظاتی متحول میکنند. تیت مانند آفتاب بر سایههای زندگی کایا میتابد و عاشقانه از او حمایت میکند. تیت زیبایی روزهای کایاست. از او دور میشود، اما ترکش نمیکند. آنها از کودکی تا کهنسالی به یکدیگر پیوند خوردهاند.
اما چِیس غیرقابل درک است. او کایا را دوست داشت، ولی برایش کافی نبود. کایا برای او لذتهای گاه و بیگاه اعجابانگیزی بود که نمیخواست جاودانهاش کند. چیس اندروز همانند یک عروسک جذاب شهری، مصنوعی، سطحی و ناقص بود. کایا نتوانست با او به کمال برسد، بلکه حتی سقوط هم کرد و تحقیر شد.
رمان جنایی میشود. چیس اندروز میمیرد یا به عبارتی کشته میشود. عناصر داستان از کوچکترینها و کماهمیتترینها تلاش میکنند ما را در حل این معما یاری کنند. انگشتهای اتهام با قضاوت و قساوت به سوی کایا برمیگردند و به همین دلیل کایا باید تنهاییهای دردناکتری را سپری کند.
کایا ترک شد. از طرف همهی آدمهای زندگیاش. خواهرها و برادرها، مادرش، پدرش، عشقهایش! گرچه تیت و جودی، برادرش، بازگشتند و به او خانوادهای تازه و خوشبخت دادند، اما نمیتوان فراموش کرد که کودکی چهارساله چگونه به تنهایی شکم خودش را سیر میکرد و توانست در اعماق ناکجاآباد زنده بماند. در عین حال حضور شبحگونهی مادرش را در داستان شاهد هستیم. با آنکه او رفت اما رنجش پایان نیافت. و حتی برای بازگشت دیر بود. اما نشانههایی برای کایا در زندگی به جا گذاشت که همینها کایا را تسلی میدادند.
در نهایت باید از دوستان کایا، مِیبل و جامپین، متشکر باشیم که با وجود تبعیضهای نژادیای که خودشان متحمل آن بودند، این کودک بیپناه را تنها نگذاشتند و خلأ والدین را برایش پر کردند. این رمان سرنوشت کاترین کلارک، با اسم مستعار کایا بود که توانست اثری عمیق در جان مخاطب بگذارد و نگاه او را به طبیعت رامنشدنی و بکر کارولینای شمالی، تغییر دهد.